درباره حسین زمان و چگونه زیستن او در میانه اصلاحات
اكبر منتجبی؛ سردبیر
سالها پیش یک نفر نوشته بود، زندگی و مرگ آنقدر شیرین و تلخ نیستند که آدمی شرفش را به خاطر این دو بدهد. از شرف خود بگذرد تا چند روز بیشتر زندگی کند و به خاطر ترس از تلخی مرگ، شرفش را پایمال کند. حسین زمان که پنجشنبه غروب چشم بر این جهان بست، آدمی بود که برای شریف ماندن، جنگیده بود. اساساً هنرمندان سه دسته و گروه هستند. گروه اول، هنر را به مثابه هنر میبینند. تلاششان این است هنگام خواندن آواز، ساختن فیلم، نوشتن شعر یا داستان یا حتی یک نقاشی، تکنیک را به اوج برسانند و ذرهای از ذات هنر دور نمانند. تکامل خود را در این میبینند که با خلق هر اثری به ذات هنر بیشتر از قبل نزدیک شوند. این افراد، البته کارهای درجه یک و ماندگاری انجام میدهند اما عموم مردم ممکن است با آنها همذاتپنداری نکنند و حتی در زمان زندگی هنرمند، عمق آثار آنها را درک نکنند. حتی محتمل است که آن نویسنده و هنرمند پس از مرگ نیز چندان نامآور نشود. با این حال، آثار او در زمره آثار با کیفیت در گنجینه ملی هر کشوری میماند. گروه دوم، هنرمندان و نویسندگانی هستند که توجهی به ذات هنر ندارند. آنها تلاششان جذب بازار است. فیلمی که میسازند، قرار است ساعتی مردم را سرگرم کند و نه بیشتر. ترانه آنها گذراست. داستانی که مینویسند، با نقطه پایان از ذهن آدمی میرود و دیگر خواننده به آن فکر نمیکند. طبعاً این دسته از هنرمندان به گیشه و فروش بیش از اندیشه میاندیشند، تعمقی در کارشان نیست. حرفی نیز برای گفتن ندارند. از ورود به مسائل اجتماعی و سیاسی به شدت پرهیز میکنند و نگاهشان معطوف به این است که با هر گروهی که دولت و حکومت را در دست دارد، کار کنند. اشکالی هم ندارد. عقل معاش این دسته از افراد را چنین بار آورده است که دل به کیفیت نداشته باشند. کمیت برای آنها مهمتر است. مهم نیست چه میگویی مهم است که چه نمیگویی. برخی برای تخفیف دادن این گروه را اصطلاحاً «هنربند» میخوانند تا نشان دهند این افراد با زدوبند کار خود را پیش میبرند.
گروه سوم اما هنرمندانی هستند که هنر را نه بهمنزله هنر و نه حتی بازار بلکه آن را به مثابه یک پیام میبیند. خود را هنرمند اجتماعی میخواند. این افراد تلاششان بر این امر استوار است که از این مسیر به سخن، اندیشه و تفکری خاص برسند. تفکری را ترویج کنند
و در مقام نفی وضعیت موجود بر میخیزند. این افراد خود را هنرمندان روشنفکر میخوانند. بعضاً ایدئولوژی در این دسته از هنرمندان نفوذ عمیقی دارد. صدای آنها ممکن است شوری برپا نکند؛ داستان آنها ممکن است آدمی را به هیجان نیاورد؛ حتی فیلم آنها ممکن است ما را عمیقاً درگیر خود نکند؛ اما آنچه آنها ساختهاند یا نوشتهاند یا خواندهاند، برآمده از یک تفکر سیاسی است. این دسته از هنرمندان خود را «متعهد» میدانند به جامعهای که از آن برآمدهاند و بر این باورند که باید حرفی برای گفتن داشته باشند.
در سالهای پیش از انقلاب، حزب توده و سوسیالیستها آنچنان بر این وجه از هنر تاکید داشتند که گویی هر آن کس که هنری دارد باید این هنر را در اختیار تفکر آنها قرار دهد و اگر غیر از این باشد، او به جامعه و کشور و مردم خود خیانتکار است. آنها این نگاه را به مثابه یک مسئولیت اجتماعی بر هنرمند بار میکردند تا او را در این وادی بکشانند.
مسئولیت اجتماعی البته تعهد نیست. سیاست نیست. مانیفست یک حزب سیاسی نیست. مسئولیت اجتماعی مشت گره کرده نیست. فریاد مرگ بر این و درود بر آن نیست. مسئولیت اجتماعی با اینکه شما هنر خود را آلوده به ایدئولوژی کنی، متفاوت است. استاد محمدرضا شجریان در تمام کارهایی که خواند، تلاشش این بود که آنچه میخواند به ذات هنر و آواز نزدیک باشد اما از دورهای تلاش کرد مسئولیت اجتماعی خود را بهواسطه جایگاهی که دارد در قبال مردم کشورش ایفا کند. او هنرش را به سیاست آلوده نکرد. تصیف و غزل و آوازی را برای خوشآمد این گروه سیاسی و آن اندیشه اجتماعی نخواند. او هنرش هنوز ذات هنر است اما در هنگامه یک انتخابات با یک اعتراض، تلاش کرد به درست یا غلط صدای اعتراض جماعتی باشد. هنرمندان و نویسندگان بسیاری ممکن است در این راه اشتباه کنند و منعکسکننده افرادی شوند که آدمهای اشتباهی بودند چنانکه در دورهای احمد شاملو به حزب توده نزدیک شد و از این امر پشیمان گشت. ورود گروه سوم از گذر هنر به سیاست به واسطه جایگاهی که در هنر دارند، نمود بسیاری دارد. این افراد عموماً از حکومت و دولتهای وقت زخمخورده هستند. آثارشان بهواسطهی عقیدهشان مورد ممیزی قرار گرفته و امکان اکران فیلم، نشر موسیقی، انتشار کتاب و اندیشه خود را به سختی به دست میآورند.
این افراد به مرور زمان، یا تسلیم میشوند و عقل معاش را بر دل پر درد ترجیح میدهند، یا قلم بر معاش میکشند و زندگی را بهسختی سپری میکنند تا همچنان بر شرافت خود ماندگار باشند. قیصر امینپور در سالهای تنهایی، روزگار سختی را گذراند اما حاضر نشد که بر آنچه میاندیشد، خط بطلان بکشد. حسین زمان نیز چنین بود. او از دوره اصلاحات برآمد. در دهه ۷۰ در سالهایی که شادی و نشاط سراسر کشور را گرفته بود، وزارت ارشاد دولت اصلاحات به گروهی از خوانندگانی که «ترانه» میخواندند و نه تصنیف، آواز سر میدادند و نه سرود، مجوزهایی را برای خواندن اعطا کرد تا مقابل موج خوانندگان لسآنجلس، بایستند. این خوانندگان البته خوانندگان حکومتی نبودند. از دل نهاد، سازمان و گروه و عضویت در یک دسته نظامی با سیاسی بیرون نیامده بودند. خوانندگانی بودند که دل در خواندن داشتند. حسین زمان، علیرضا عصار، محمد اصفهانی، خشایار اعتمادی، مجتبی کبیری، امیر تاجیک و قاسم افشار و چند خواننده دیگری که صدایشان شبیه صدای خوانندگان لسآنجلسی بود به میدان آمدند و در همان سال اول نیز با استقبال مردم مواجه شدند.
آنچنان این استقبال پررنگ بود که حتی صداوسیمای لاریجانی که به «ستاد ضد اصلاحات» شهرت داشت، نتوانست مقابل این موج استقبال بایستند و آثار آنها را یکبهیک از رادیو پیام و شبکههای تلویزیونی مکرراً پخش میکرد. این خوانندگان اولین خوانندگان نسل پاپ بعد از انقلاب بودند اما صدای هر یک از آنها یادآور یک خواننده معروف بود که در آمریکا و لسآنجلس خانه داشت. صدای امیر تاجیک و قاسم افشار یادآور صدای ابی بود، خشایار اعتمادی صدایش به صدای داریوش نزدیک بود و محمد اصفهانی یاد ترانههای معین را زنده میکرد. مجتبی کبیری و بعدتر محسن چاووشی نیز صدای سیاوش قمیشی را تداعی میکردند. حسین زمان نیز صدایش به صدای ستار بسیار شبیه بود. وقتی او این ترانه ستاره را خواند: «اگه خاک من از دست بره، جایی ندارم، دلم میمیره؛ از غصه، دیگه نایی ندارم...» گویی که ستار به ستادهای جبهه مشارکت آمده است و برای آنها میخواند. در بین این خوانندگان تنها علیرضا عصار بود که صدایش یگانه و خاص بود اما شعرهایی که از مولوی انتخاب میکرد به زودی مشکلاتی را برایش ایجاد کرد. این افراد حتی ترانههایی را با هم خواندند تا نشان دهند که هیچ فاصلهای با هم ندارند. برخلاف دیگر خوانندگان پاپ دهه ۷۰ که برآمده از تفکر سیاست تسامح و تساهل عطالله مهاجرانی بودند، حسین زمان بیشتر و بیشتر به سیاست نزدیک شد. دل به دل سیاسیونی که در جبهه مشارکت بودند، داد و عضوی از آنها شد. به همین دلیل نیز زودتر از دوستان خوانندهاش در صداوسیمای لاریجانی سانسور و حذف شد. به واقع حسین زمان سیاسیترین خواننده دوره اصلاحات بود: پنجرهها بسته چرا؟ حنجرهها خسته چرا؟ وقت نماز عاشقی، سکوت گلدسته چرا؟ اگه بازم شب بباره آینه طاقت نداره.... قصهی بیانتهاست، قصهی گرگ و برههاست، سیاهای و سکوت شب، مرگ صداست...
او با این انتقادات کار خود را آغاز کرد مثلاً وقتی یک سال بعد از ۱۸ تیر سال ۱۳۷۸ او خواند: «شاپرک بالت شکسته، پر پرواز تو بسته، میبینم غم توی چشمات چه غریبونه نشسته، شاپرک خوابه قناری چه جوری دووم میاری، گلا پژمرده و زردن تو عجب طاقتی داری...» تصاویری از معترضان بر این ترانه نشست که حتی خود او نیز سالهای بعد این ترانه را با تصاویری برخی دانشجویان سیاسی منتشر کرد تا نشان دهد که شأن نزول این ترانه چه بوده است. در سال ۸۸ پس از اتفاقاتی که پس از انتخابات ریاستجمهوری افتاد، او یکی دیگر از ترانههای سیاسی خود را با مطلع «گریهکنون میگه دخترکم کجاست؟» خواند و آن را به ندا آقاسلطان تقدیم کرد. مهری که بر پیشانی او خورده بود، او را همچنان به محاق توقیف و ممیزی پیش میبرد. بعد از آن نیز آرامآرام از جبهه اصلاحات کنده شد و ترانههایی را خواند که نشان میداد از یک فضای سیاسی به یک فضای تقابلی رسیده است. چنانکه در آخرین ترانه خود، توجهش را به خیابان معطوف کرده بود.
حسین زمان از جمله هنرمندان متعهد بود. متعهد به آنچه میاندیشید. متعهد به مردم، به کشورش و آینده ایران. در این مسیر او تلاشش این بود صدای مردمانی باشد که درباره آنها میاندیشد. او اگرچه در جایگاه هنری خود دیده نشده و ارج ندید و به همین دلیل نیز به دل تودهها نفوذ نکرد؛ اما به یک جایگاه سیاسی رسید. او در دسته خوانندگانی قرار میگیرد که سیاست را میخوانند و سیاست آنها را تعریف میکند. به همین دلیل نیز دیروز در مراسم بدرقه او به خانه ابدی، سیاستمداران نمود بیشتری از هنرمندان داشتند. حسین زمان تلاش کرد، شریف زندگی کند. او هم با زمانه خود جنگید و هم با بیماری خود اگر چه مقهور هر دو شد اما چنانکه شیخ اجل گفته است: «سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز، مرده آن است که نامش به نکویی نبرند.»
نامش گرامی و یادش زنده باد
دیدگاه خود را بنویسید